موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان
|
عشق ق ق ق ق
سرنوشت را کی توان از سر نوشت
دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 19:16 :: نويسنده : صالح
قدش به عشقم نمی رسید! غرورم را زیر پاش گذاشت تا برسد!!!
يادمه وقتي كنارم نبودي بهت مي گفتم اي كاش كنارم بودي بهم ميگفتي من كنارتم ولي تو منو نميبيني بهم ميگفتي دستام توي دستت هست بهم ميگفتي دستات چرا اينقدر سرده؟ ميگفتي باگرماي دستم سردي دست تو از بين ميره اون موقع خوب با اين حرفات يادم ميرفت كه ازم دوري فكر ميكردم واقعا كنارمي ولي الان كه تو نيستي و من روي زمين تنها واقعا احساس ميكنم كه ازم دوري واقعا احساس ميكنم كه تنهام چون ديگه نيستي كه با حرفات ارومم كني
دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : صالح
ساله بودم که به یکی از خواستگارانم17
که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.
اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود
هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد
ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم
چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت تا اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت
کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون
می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و
از خونه بیرون می رفت...
دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم
هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟
از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد
موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم
ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن
هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم
تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به
خونمون امده بود تصادفی با یکی از
اشناهای دورمون که رئیس کلانتری
یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن
و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام
متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت
تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...
من نمی خوام جلب توجه کنم
بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و
با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که
یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده
وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه
شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود
رضا و این همه خلاف ........... نه
زن دوم ....نه ...........بچه .....وای
اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو
رها نکنه سریعا بچه دار شد.
سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .
سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم
تا تونستم خودم راحت کنم
خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد
می گفت بهم علاقه داره و......
با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد
از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.
الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و
رضا صاحب 2 فرزند شده.
ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از
دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 18:27 :: نويسنده : صالح
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : صالح
(يکي بود يکي نبود) يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : صالح
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 22:10 :: نويسنده : صالح
خط زدن بر من پايان من نيست ، آغاز بي لياقتي توست یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : صالح
من ميگفت : آنقدر دوست دارم كه اگر بگويي بمير مي ميرم . . . . . . . باورم نمي شد . . . . فقط براي يك امتحان ساده به او گفتم بمير . . . ! سالهاست كه در تنهايي پژمرده ام كاش امتحانش نمي كردم
دختره از پسره پرسيد من خوشگلم؟گفت نه .گفت دوستم داري؟گفت نوچ؟گفت اگه بميرم برام گريه ميكني؟ گفت اصلا؟دختره چشماش پر از اشك شد. هيچي نگفت:پسره بغلش كرد گفت:تو خوشگل نيستي زيبا ترين هستي.تورودوست ندارم چون عاشقتم. اگه تو بميري برات گريه نميكنم چون من هم مي ميرم
؛ وقتي كوچيك بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا كه بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............كاش كوچيك مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا كه بزرگ شديم و فرياد هم كه مي زنيم باز كسي حرفمون رو نميفهمه
من بودم ، تو و يك عالمه حرف ، و ترازويي كه سهم تو را از شعرهايم نشان مي داد ! كاش بودي و مي فهميدي وقت دلتنگي ، يك آه چقدر وزن دارد .
يلي سخته كه بغض داشته باشي ، اما نخواي كسي بفهمه ... خيلي سخته كه عزيزترين كست ازت بخواد فراموشش كني ... خيلي سخته كه سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته كه روز تولدت ، همه بهت تبريك بگن ، جز اوني كه فكر مي كني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته كه غرورت رو به خاطر يه نفر بشكني ، بعد بفهمي دوست نداره ... خيلي سخته كه همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي ، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت
در نگاهت چيزيست كه نميدانم چيست ؟ مثل آرامش بعد از يك غم ، مثل پيدا شدن يك لبخند ، مثل بوي نم بعد از باران ، در نگاهت چيزيست كه نميدانم چيست ؟ من به آن محتاجمپ
گلوي آدم را بايد گاهي بتراشند تا براي دلتنگي هاي تازه جا باز شود ، دلتنگي هايي كه جايشان نه در دل كه در گلوي آدم است ، دلتنگي هايي كه ميتوانند آدم را خفه كنند .
هر وقت خواستي بدوني كسي دوستت داره تو چشماش زول بزن تا عشق رو تو چشماش ببيني اگه نگات كرد عاشقته . اگه خجالت كشيد بدون برات ميميره . اگه سرشو انداخت پايين و يه لحظه رفت تو فكر بدون بدونه تو ميميره و اگر هم خنديد بدون اصلا دوست نداره
با هزار و يك ترفند شاخه گلي مصنوعي را در ميان گلهاي شاداب گلدانت پنهان كردم، و در دفتر خاطراتت نوشتم: «تو را دوست دارم، خواهم داشت تا زماني كه آخرين گل پژمرده شود...»
؛ به سلامتي اونايي كه چه عشقشون پيششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دريايي نمي چرخه . . .
خدا پرسيد ميخوري يا ميبري؟من پاسخ دادم:ميخورم!چه ميدانستم لذتها را ميبرند و حسرتها را ميخورند
خدايا كمكم كن كه هرچه ميشكنم (دل) نباشد.....
؛ اي معني انتظار يك لحظه بايست،ديوانه شدم به خاطرت! كافي نيست؟ برگرد و نگاهم كن و يك جمله بگو... تكليف دلي كه عاشقش كردي چيست
روز اول شوخي شوخي جدي شد شوخي ترين جدي عمرم دوست داشتن تو بود و جدي ترين شوخي عمرم از دست دادن تو
به سلامتي اون پسري كه وقتي تو خيابون نگاهش به يه دختر ناز و خوشگل ميفته بازم سرشو ميندازه پايين و زير لب ميگه: اگه آخرشم باشي انگشت كوچيكهٔ عشقم هم نيستي.....
اميري به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زيباتر از من خواهرم است كه در پشت سر تو ايستاده است.امير برگشت و ديد هيچكس نيست .شاهزاده گفت:عاشق نيستي !!!!عاشق به غير نظر نمي كند
خدايا من چيزي نميبينم آينده پنهان است ولي آسوده ام ، چون تو را مي بينم و تو همه چيز را .
یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 20:51 :: نويسنده : صالح
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نكشيد ، عشق رو از هم دريغ نكنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامي مخفي نكنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتي تر و عاشق تر باشه یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 18:25 :: نويسنده : صالح
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهرغریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند… ... شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : صالح
در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و سعي كن كه تو هم براي او نفر سوم باشي. شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 22:54 :: نويسنده : صالح
باید بدجنس باشی..!! تا عاشقت باشن……!! باید خیانت کنی………!! ………. تا دیوونه ات باشن…!! باید دروغ بگی……………!!……..تا همیشه تو فکرت باشن…!! باید هی رنگ عوض کنی……!!…………..تا دوسِت داشته باشن…!! اگه ساده ای …!!…اگه باوفایی…!!….اگه یک رنگی…!!………همیشه تنهایی بوسه یعنی وصل شیرین دولب.
بوسه یعنی عشق من ، با من بمان. شرم در دلدادگی بی معنی است . طعم شیرین عسل از بوسه است . پاسخ هر بوسه ای یك بوسه است . بهترین هدیه پس از یك انتظار . بشنوید از من فقط یك بوسه است. بوسه را تكرار می باید نمود. بوسه یعنی عشق و آواز و سرود. بوسه یعنی وصل جانها از دو لب. بوسه یعنی پر زدن ، یعنی صعود شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 22:47 :: نويسنده : صالح
زخم شدم
شیشه به زخمم نشست
شیشه شدم
سنگ سرم را شکست
یا رب اگر سنگ شوم لحظه ای
بر دل این سنگ چه خواهد گذشت؟؟؟
شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : صالح
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه جمعه 16 تير 1391برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : صالح
چیست چیست فرق آدمی با جانور تاکه مینازد به خود از آن بشر
آدمی را گرنبود این امتیاز بود بیش از جانور غرق نیاز
هست این نیروی ممتاز بشر عقلی دور اندیشو آینده نگر
درشگفتم درشگفتم من چرا این برتری گشت براو مایه ی وحشی گری در طبیعت بی گمان هرجانور هست درهنگاه سیری بی خطر من نمیدانم نمیدانم چرا نوع بشر وقت سیری میشود خون خوارتر... درمیان جنگل دور ودراز هیچ حیوان دیده ای هم جنس باز؟؟؟؟ هیچ شیری دیده ای در بیشه زار جمع شیران را کشد بالای دار؟؟؟؟ هیچ گرگی بوده است ازبهره مقام گرگهارا کرده باشد قتل عام؟؟؟؟ هیچ ماری دیده ای با زهر خود کشته ها برپاکند درشهر خود؟؟؟؟ هیچ میمون ساخت بمب اتم تاکه هستی راکند از صحنه گم؟؟؟؟ دیده ای دیده ای هرگز الاغی باربر مین میگذارد کار زیر پای خر؟؟؟؟ هیچ اسبی دیده ای غیبت کند یا به اسب دیگری تهمت زند؟؟؟؟ هیچ خرسی آتش افروزی کند؟؟؟؟ یاگرازی خانمان سوزی کند؟؟؟؟ هیچ گاوی دیده ای از اعتیاد داده گاوو گاوداری را به باد؟؟؟؟؟ پس چرا پس چرا انسان با عقل وخرد آبروی دام رامیبرد؟ پس بود دیوانه بی آزارتر زان که محروم است ازعقل بشر مولوی مولوی استاده حکمت در جهان کرده بس این نکته را شیرین بیان آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازد خویش را.... زین سبب آن کس که مینوشد شراب تاشود لایعقلو مست وخراب چون شود از عقل وهیرت بی خبر پس شرف دارد پس شرف دارد به شیخ حیله گر پس شرف دارد به شیخ حیله گررررررر .........................................................
جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 13:35 :: نويسنده : صالح
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ جمعه 9 تير 1391برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : صالح
ارزش يک خواهر را،از کسي بپرس که آن را ندارد. پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 22:28 :: نويسنده : صالح
روزی اگه نبودم تنها ارزوی ساده من این ست که اروم زیر لب بگی :: یادش بخیر
چشم هايم را به آسماني که خدايت در آن است دوخته ام و دستهای خسته ام را سوی او دراز کرده ام و از تو می خواهم که بیایی و مرا از عطر نفسهایت لبریز کنی بیایی و مرا به سرزمين آب هاي نقره اي ، به سرزمين آرزوها ببری و امشب باز به گذشته مینگرم آنجا که در اوج نا امیدی سر راهم قرار گرفتی و با نگاهت قلب یخ بسته ام را گرما بخشیدی و امشب چون گذشته تمام حرفهایم برای توست آه...پس کي مي آيي چشمهای خسته ام انتظار آمدنت را می کشند
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : صالح
عشق مانند نواختن پیانو است
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : صالح
خدایا ! خسته ام !نمی توانم. بنده ی من دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان . خدایا ! خسته ام ! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. بنده ی من قبل از خواب ،این سه رکعت را بخوان. خدایا سه رکعت زیاد است. بنده ی من ، فقط یک رکعت نماز وتر بخوان . خدایا !امروز خیلی خسته ام ! آیا راه دیگری ندارد؟ بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله. خدایا من در رختخواب هستم ، اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله . خدایا هوا سرد است نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم. بنده ی من در دلت بگو یا الله ، ما نماز شب برایت حساب می کنیم. بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد... ملائکه ی من !ببینید من آنقدر ساده گرفته ام ، اما او خوابیده است.چیزی به اذان صبح نمانده ، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است ، امشب با من حرف نزده. خداوندا ! دوباره او را بیدار کردیم ، اما بازخوابید. ملائکه ی من در گوشش بگوییدپروردگارت منتظر تواست. پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود ، اذان صبح را می گویند. هنگام طلوع آفتاب است، ای بنده ی من بیدار شونماز صبحت قضا می شود. خورشید از مشرق سر بر می آورد. خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟؟؟ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 11:57 :: نويسنده : صالح
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : صالح
ازسه نفر هرگز متنفر نباش: فروردینی ها مهری ها اسفندی ها چون بهترین هستند
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : صالح
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید. با به اشتراک گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلیها را نجات دهید! پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 10:32 :: نويسنده : صالح
شاید تنها چیزی که هیچوقت واسه آدما تکراری نمیشه عشقه .حالا عشق به هرچیز.البته همین عشقه که باعث میشه چیزای دیگه تکراری بنظر برسن.اگه عاشق چیزی باشی پس تکراری نمیشه اما اگه نباشی خسته کننده و تکراری میشه.
هر چیزی با عشق زیباست،حتی خود عشق.وقتی وجود عشقو درک کنی اونوقته که از عشق لذت میبری و درونش محو میشی. هرچی فکر کردم نتونستم معنی و تعریفی واسه عشق پیدا کنم.هرکسی یه چیزی میگه اما بنظر من عشق یعنی خودخواهی!!!!!وقتی به چیزی عشق میورزی یعنی اونو جزیی از خودت میدونی(در غیر این صورت عشقی وجود نداره)و چون حاضری بخاطرش هر کاری انجام بدی پس بخاطر خودت هرکاری انجام میدی و این یعنی خودخواهی!!!! البته میدونم استدلال جالبی نیس اما استدلاله دیگه!!!!اما واقعا عشق چیه؟لحظه های خواستن؟لحظه های نداشتن؟لحظه های دلتنگی؟لحظه های سیراب شدن؟یا مثل خیلی ها که اشتباه میکنن عشق یعنی عادت؟؟؟؟ عشق مثل نوره.نه زمان میشناسه و نه مکان داره،روشنی بخشه و کامل کننده.حیف که مثل نور پر انرژیه و نمیشه اونو یجا نگه داشت.فقط باید روشن نگه داشت.ازش سیراب شد و بهش احترام گذاشت. و یه سوال که ذهنمو خیلی مشغول کرده.عشق یه چیزه یا بیشتر؟اگه یه چیزه پس چرا عشق مادر به فرزند با عشق دوهمسر فرق داره؟مگه هر دو عشق نیست؟ عشق چیه...........
آهاي تو كه عشق مني به فكر من باش يكمي به فكر من كه عاشقم ولي تو بيخيالمي به فكر من كه بعده تو خسته و بي طاقت شدم آهاي به فكرتم هنوز به فكر من باش يكمي آهاي تموم زندگيم بيتو تمومه زندگيم اهاي تموم زندگيم روبه غوربه زندگييم آها تموم دل خوشيم داري تو غصه ميكشيم اهاي تموم زندگيم بي تو تموم زندگيم.
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : صالح
|
|||||||||||||||||
![]() |