داستان لیلی و مجنون
درباره وبلاگ

خداوندا آرامشی عطا فرمــــــــــــــا تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و بینشی که تفاوت آن دو را بدانم… عاشقان به وبلاگ عاشقانه من خوش امدید.
آخرین مطالب
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 99
بازدید دیروز : 121
بازدید هفته : 99
بازدید ماه : 502
بازدید کل : 95233
تعداد مطالب : 118
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



عشق ق ق ق ق
سرنوشت را کی توان از سر نوشت
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : صالح       

 

 

میگن یه روز لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگه نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ می بینمت.

مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست.

نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت تو جیبهای مجنون و رفت.

مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت: ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم.افسرده و پریشون برگشت به شهر.

در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت: این که عالیه ! آخه نشونه اینه که لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره !

دلیل اول اینکه: خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!

و دلیل دوم اینکه: وقتی بیدار می شدی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری !

مجنون سری تکان داد و گفت: نه ! اون می خواسته بگه: تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: