آمد و تمام وجودم شد، عشق حقیقی را با او تجربه کردم
وقتی او را می دیدم ، ضربان قلبم تندتر میشد، چرا که جانم را می دیدم...
داشتم از پیله خارج میشدم تا با او پروانه شوم
میدانستم که اگر با او پروانه میشدم به همه وجودش محبت می دادم...
می دانست که دریایی از محبتم....
ترس داشتم از تنهایی...
میدانست طاقت ندیدنش را ندارم....
شاید این کلماتی که از ذهن خاکستر شده و افسار گیسخته ام بیرون می آید پریشانتان کند؛
ولی شاید از غریبی ام کم کند ،اگر حرف دلی باشد از شما....
قرار است از بالهایم جدایم کنند...
و این قرار به واقعیت تبدیل شد» مرا از او جدا کردند...
ویران شدم...خم شدم، شکستم....خرد شدم.....
بدون او دقایق زندگی دیگر برام معنایی ندارد....
روزهای سخت و زجر آوری دارم...
از لفظ غریب جامانده بدش می آمد...آن موقع از یاد برده بودم غریبی را نتوانستم برای (تمام وجودم) معنایش کنم...
اما حالا می فهمم که چه تنهایی در انتظارم است و قرار است همیشه یک غریب جامانده بمانم...
و حالا یک غریب جامانده ام...
نظرات شما عزیزان: